شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی ❄️.
پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو ،کمتر آزارش بدهد،صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه.و به داخل نگاه میکرد . درنگاهش چیزی موج میزد.انگار که با نگاهش ،نداشته هایش را از خدا طلب میکرد .انگاری با چشمهایش آرزو میکرد.خانمی قصد فروش به فروشگاه را داشت،کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود ،انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.چنددقیقه بعد درحالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
_ آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت .وقتی آن خانم ،کفشها را به او داد ،چشمانش برق می زد.
پسرک با چشهای خوشحال وصدای لرزان پرسید:
_ شما خدا هستید؟
_ نه پسرم،من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
_ آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!